تبلیغات

loading...

آخرین ارسال های انجمن

عنوان پاسخ بازدید توسط
0 2175 aniaz
0 1686 aniaz
0 1589 aniaz
0 1487 aniaz
0 1484 aniaz
0 1588 nina
0 1499 nina
0 1444 nina
0 1499 nina
0 1414 nina

عشق و دیوانگی

1129 بازدید

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

بزرگ ترین لطف

1017 بازدید
پیرمردی تنها،در مینه سوتا زندگی می کرد.او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند،اما این کار سختی بود.

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

پسر عزیزم،من حال خوشی ندارم چون امسال نمی توانم سیب زمینی بکارم.من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام.اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.من می دانم که اگر اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.                   دوست دار تو پدر

فردای آن روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:

پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن.من در آنجا اسلحه پنهان کرده ام.

صبح فردا دوازده نفر از ماموران اف بی آی و افسران پلیس محلی،تمام مزرعه را شخم زدند،بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است.

پسرش پاسخ داد:

-پدر برو سیب زمینی هایت را بکار.این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام دهم/.

ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

احترام به نفس

1285 بازدید
الیور وندل هولمز در جلسه ای حضور داشت.او کوتاه ترین مرد حاضر در جلسه بود.دوستس به مزاح  به او گفت:
آقای هولمز تصور می کنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس کوچکی نمی کنید؟
هولمز پاسخ داد:احساس نیم سکه ی طلایی را که میان پول خرد قرار گرفته باشم.
ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

عجله

1136 بازدید
روزی كودكی در خیابان، مرد فقیری را دید كه از ظاهرش پیدا بود مدت هاست غذای آن چنانی نخورده است. پسرك از مادرش خواست تا به آن مرد فقیر كمك كند. مادركه عجله داشت دست كودك را كشید و با سرعت به طرف اتوبوس كه در حال حركت بود دوید. ناگهان به یاد آورد كه بلیت ندارد، از مسافرانی كه. در حال سوار شدن بودند، بلیت خواست، اما آنها نیز عجله داشتند. مادر حركت اتوبوس و همین طور رفتن فقیر گوشه خیابان را دید
ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

دو ماهیگیر

1064 بازدید
روزی دو مرد عازم ماهیگیری شدند، یكی از آنها، ماهیگیری بسیار كاركشته و متبحر بود و دیگری سررشته ای از این كار نداشت. هر بار كه ماهیگیر كاركشته ماهی بزرگی را صید می كرد، بلافاصله آن را در یك ظرف پر از یخ می انداخت تا تر و تازه بماند و فاسد نشود. اما هر بار كه ماهیگیر بی تجربه یك ماهی بزرگ صید می كرد، دوباره آن را به آب می انداخت.

ماهیگیر متبحر تا هنگام شب شاهد این ماجرا بود، از این كه می دید دوستش تمام مدت وقتش را تلف می كند سرانجام كاسه صبرش لبریز شد و پرسید: چرا هر چی ماهی بزرگ صید می كنی دوباره توی آب می اندازی؟

ماهیگیر بی تجربه جواب داد: خوب معلومه، برای اینكه من فقط یه تابه كوچك دارم!

 

ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

ماجرای تاجر و روستاییان میمون فروش

1134 بازدید
در زمان های قدیم ، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت : من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم . مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند .
به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود . در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند .

فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت : هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم . این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند . اما ظاهرا تعداد میمون های باقیمانده کمتر شده بود . در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند .
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد . او به مردم گفت : امروز من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد .
مردم روستا بسیار مشتاق شده بودند . هر میمون ۵۰ دلار ! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائیان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند . معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائیان گفت : این میمون ها را در قفس می بینید ؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید .
ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد ، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است ...
بدین ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند .

بله . چشمتان روز بد نبیند ! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسید ! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن شدند ...
ادامه مطلب
Admin

دو همسفر

1199 بازدید

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.

نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟

پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.

ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.

مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟

ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!

 

ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

فریبکار

1077 بازدید

دو پیرمرد كه یكی از آنها قدبلند و قوی هیكل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تكیه داده بود، نزد قاضی به شكایت از یكدیگر آمدند.

اولی گفت : به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امكان به من برگرداند و اكنون توانایی ادا كردن بدهكاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینك می گوید گمان می كنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده كه آیا بدهكاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد كرد كه من دیگر حرفی ندارم.

دومی گفت: من اقرار می كنم كه ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهكاری را ادا كردم و برای قسم یاد كردن، آماده هستم.

قاضی: دست راست خود را بلند كن و قسم یاد كن.

پیرمرد: یك دست كه سهل است، هر دو دست را بلند می كنم.

سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند كرد و گفت: به خدا قسم كه من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه كند، از روی فراموشكاری و ناآگاهی است.

قاضی به طلبكار گفت: اكنون چه می گویی؟ او در جواب گفت: من می دانم كه این شخص قسم دروغ یاد نمی كند، شاید من فراموش كرده باشم، امیدوارم حقیقت آشكار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فكر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با كنجكاوی دیواره آن را نگاه كرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید كه ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبكار گفت: بدهكار وقتی كه عصا را به دست تو داد، حیله كرد كه قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرك تر هستم.

 

ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

ریسک پذیری

1080 بازدید

دو تا دانه توی خاك حاصلخیز بهاری كنار هم نشسته بودند.

دانه اولی گفت: من می خواهم رشد كنم! من می خواهم ریشه هایم را هر چه عمیق تر در دل خاك فرو كنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش كنم... من می خواهم شكوفه های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم... من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس كنم!

و بدین ترتیب دانه روئید.

دانه دومی گفت: من می ترسم. اگر من ریشه هایم را به دل خاك سیاه فرو كنم، نمی دانم كه در آن تاریكی با چه چیزهائی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاك سفت بالای سرم را نگاه كنم، امكان دارد شاخه های لطیفم آسیب ببینند... چه خواهم كرد اگر شكوفه هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را كند؟ تازه، اگر قرار باشد شكوفه هایم به گل ننشینند، احتمال دارد بچه كوچكی مرا از ریشه بیرون بكشد. نه، همان بهتر كه منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.

و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.

مرغ خانگی كه برای یافتن غذا مشغول كند و كاو زمین بود دانه را دید و در یك چشم بر هم زدن قورتش داد.

ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

روش زندگی

1067 بازدید

غریبه ای به سراغ روحانی ارشد صومعه ستا رفت و از او راهنمایی خواست: "می خواهم بهتر زندگی كنم، اما نمی توانم ذهنم را از افكار آلوده به گناه خالی كنم."

پدر نگاهی به بیرون كرد. باد دلچسبی می وزید. رو به مرد كرد و گفت:" گرمای اینجا آزاردهنده است. می توانی قدری از آن باد را بگیری و به داخل بیاوری تا این جا خنك تر شود؟"

غریبه گفت: "این كار غیر ممكن است."

پدر گفت: "آنچه تو می خواهی نیز همین قدر غیرممكن است. اما اگر بدانی كه چگونه دست رد بر سینه وسوسه ها بزنی، هرگز آسیبی نخواهی دید."

***

مریدی نزد مرشدش آمد و گفت:" سال هاست كه در جستجوی نور هستم. گمان می كنم كه به رسیدن به آن نزدیكم. می خواهم بدانم كه گام بعدی چیست؟"

پیر گفت: "چگونه زندگیت را می گذرانی؟"

مرید گفت: "هنوز كاری نیاموخته ام. پدر و مادرم كمكم می كنند. فكر می كنم این موضوع زیاد مهمی نباشد."

مرشد گفت: "گام بعدی این است كه نیم دقیقه چشم به خورشید بدوزی."

مرید اطاعت كرد. بعد از نیم دقیقه، پیر از شاگردش خواست كه منظره اطرافش را توصیف كند.

شاگرد گفت: "چیزی نمی بینم. خورشید بیناییم را متاثر كرده است."

مرشد گفت: "كسی كه فقط به دنبال نور است و از وظایفش شانه خالی می كند، هرگز نور را نخواهد یافت. كسی كه همواره به خورشید می نگرد، نابینایی در انتظارش خواهد بود."

ادامه مطلب
برچسب ها : ,
Admin

درست یا اشتباه؟؟!!

1050 بازدید

روزی یک معلم ریاضی از شاگرد هفت ساله اش ب نام ارنو پرسید:

آرنو اگرمن به تو یک سیب ویکی بیشتر سیب بدهم تو چندتا سیب خواهی داشت؟

چندثانیه بعدارنو جواب داد 4تا!

معلم ک انتظارداشت ارنو جواب صحیح و اسان رابدهد با ناامیدی سوالش راتکرارکرد.

آرنو خوب گوش کن...خیلی ساده ست تو میتوانی ب راحتی جواب درست رابدهی.دقت کن اگرمن ب تو یک سیب ویکی دیگرسیب و یک سیب دیگربدهم تو چند توچندتا سیب خواهی داشت؟

آرنو ک درقیافه معلمش نومیدی را دید دوباره شروع کرد ب حساب کردن...اوبا انگشتان کوچکش ب دنبال پاسخ بود تا معلمش را خوشحال کند.

نومیدی درصورت معلم باقی ماند...ب یادش امد ک آرنو توت فرنگی دوست دارد او فکرکرد ک شاید آرنو سیب دوست ندارد ک نمیتواند تمرکز داشته باشد.دراین موقع اوباهیجان زیادی پرسید:آرنو اگرمن ب تو یک توت فرنگی و یکی بیشتر و یک توت فرنگی دیگربدهم تو چندتا توت فرنگی خواهی داشت؟

آرنو با انگشتانش دوباره حساب کرد...اوباتامل جواب داد3تا!

معلم واقعا خوشحال شده بود وتبسم پیروزمندانه ای برلب داشت.اما یک چیز مانده بود آرنو چرا پاسخ سیب را اشتباه میداد؟دوباره سوال سیب را تکرارکرد...آرنو اگرمن بتو یک سیب ویکی بیشتر ویکی دیگرسیب بدهم چندسیب خواهی داشت؟

4تا! 4تاسیب خواهم داشت.معلم باخشم پرسید چطورممکن است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عصبانی

آرنو با صدای کم وضعیف جواب دادبخاطراین که من قبلادرکیفم یک سیب دیگرداشتم!!!!خجالت

ادامه مطلب
Admin